همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت
همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت

بعد از اربعین

شهادت پیامبر ص رو به شما تسلیت میگم. مرد خونه از سفر برگشتن. دو شب ولیمه دادیم. البته همراهش روضه هم داشتیم. همه مشغول کمک کردن بودیم. مقداری گوشت از عید قربان داشتیم و کلی هم سبزی خریدیم و کوفته هم درست کردیم. برای همسایه ها هم دادیم. بچه ها - البته کوچیک تر ها بیشتر - خیلی از باباشون در باره اربعین میپرسیدن. یکی از بچه ها یه کوله پشتی درست کرده بود برا خودش و میگفت من میخوام برم اربعین ( نمیگفت میخوام برم کربلا. میگفت میخوام برم اربعین ) ما هم خیلی بهش می خندیدیم. اما اربعین امسال برای بچه ها یه حس و حال مخصوص داشت. انگار همه شون داره لحظه شماری میکنن که به زودی اربعین سال دیگه برسه. یکی از اونها خود من هستم که دارم ثانیه شماری میکنم. مردخونه برای هیچ کدوم هدیه خاصی نیاورد. یعنی امکانش هم نبود بخاطر پیاده روی و شلوغی. اما ازلب مرز برامون کلوچه و نون برنجی کرمانشاه اورد. که دو روزه بچه ها همه اش رو خوردن. 

به دنبال بابا

یکی از بچه ها نشسته جلو تلویزیون و با دو تا چشم ماهش زل زده به بهش. امااینبار نگاه کردنش به تلویزیون فرق داره. نگاهش یه نگار جستجوگر هست. این نگاه جستجوگر یه فرق دیگه هم داره ، فرقش اینه که اون برنامه کودک رو تماشا نمیکنه ، داره به پیاده روی زائران کربلا تماشا میکنه. ارام کنار دستش میرم و میگم عزیزم چی رو تماشا میکنی ؟ میخای بزنم شبکه پویا کارتون ببینی ؟ میگه نه. میخوام ببینم بابام هم تو اینا هست ؟ الهی قربونت برم. بغلش میکنم و سرش رو به سینه میگیرم. بچه بغض کرده. منم یه کم سنگین شدم. باهاش حرف زدم. خیلی دلتنگ باباش شده.  وقتی بچه بغض میکنه بهترین کار اینه که بهش آب خنک بدن. اینو همسر اول برام گفته. 

بهش آب میدم و ارامش میکنم. بعد میگم بیا بهت بستنی بدم. یه مقداربستنی ازیخچال بیرون میارم و همگی دور هم بستنی میخوریم. 

بچه ام ارام گرفته اما مغز خودم داره میترکه. این همه روز با این بچه هایی که بابایی هستن ... و مادرایی که خودشون هم دلتنگن اما باید خودداری کنن. عزیزم دنبال باباش تو تلویزیون میگرده. الهی قربونت بشم. 

بالاخره گذشت

مرد خونه رفت. ما چقدر گریه کردیم. اومدیم خونه بچه ها یه بغضی کرده بودن که نگو. مخصوصا یکیشون میپرسید اونجا بمب نمیزارن ؟ بعد براشون صحبت کردیم که اونحا امن هست وبرامون دعا میکنن. شب همسر اول یه غذای خوشمزه و آش پشت پا درست کرد و برای منم فرستاد. وقتی اخبار ازاوضاع مرز میگفت همه نگران بودیم و مرتب تلفن میزدیم. بالاخره مرد خونه از مرز رد شد. 


چقدر این جمله مرد خونه به ما آرامش میده. مرد. مرد خونه. اقای خونه. جاش خیلی خیلی خالیه. من دلم خیلی براش تنگه اما جلو بچه ها نمیشه چیزی گفت.  اونوقت فکر میکنن مامانشون  کم طاقت  و کم صبره. قرار شده برا برگشتنش پارچه و این جور استقبال ها نداشته باشیم.  یه سفرت زیارتی ساده و کوتاه و کم هزینه. واقعا هم تو این شلوغی و با پایپیاده رفتن کسی نمیتونه چیزی بخره. مرد خونه هر وقت میره سفر برای ما هدیه میاره. حتی اگه شده قلوه سنگ یا یه دونه شکلات . اما حتما همیشه یه چیزی میاره. معمولا برای من و خانوم اول هم چیزای گرون تر از بقیه میاره. مثلا اگه ببرا بچه ها شلوار بیاره برای ما چادر میاره. یه جورایی به بچه ها میفهمونه که مادر خیلی مهمه و نقشش با سایرین فرق داره. 

خداحافظ چراغ خونه

وای خدا همه اش دل پیچه و دلشوره دارم ، مرد خونه داره میره . اصلا دل تو دلم نیست. حالم بد شده. هم حس سبک بودن دارم و هم حس پرواز. دل همه ی مارو با خودش کنده . دلم میخواد تا اخرین نقطه ای که میشه بدرقه اش کنم. 

نمیدونم این چند روزی که نیست چطوری میگذره. 

بزرگترین مانع

شاید بتونم بگم بیشترین ترس ازازدواج دوم ، بخاطر ترس از مقایسه شدن هست. هم برا زن اول ترس اوره و هم زن دوم. این دیگه بستگی به هنر مردم خونه داره. 

فکر کنم اگر این مشکل نباشه سایر مسائل به راحتی حل میشه. 

خداحافظ مرد خونه . به سلامت برگردی

مرد خونه دو روز دیگه - پنج شنبه میره کربلا. من و همسر اول هم خیلی دلمون میخواست بریم. اما بخاطر مدرسه داشتن بچه ها و شلوغی و شرایط خاص عراق نمیشد ما هم بریم. امااز مرد خونه قول گرفتیم حتما در اولیم فرصت همه ما رو دسته جمعی ببره. میدونم که هزینه اش زیاد میشه  و شاید در توان مرد خونه نباشه. به همین خاطر من و همسر اول گفتیم حاضریم طلاهامون رو هم بفروشیم. بد جوری بین ماها ولوله افتاد که یا نرو یا ما رو هم ببر. 


مرد خونه هم خیلی دوست داشت  مارو ببره. خودش میگفت از خدا  م هست که دسته جمعی همچین روزایی اونجا باشیم. اما هوای سرد ، جمعیت زیاد ، مدرسه بچه ها ... نمیشه. 

اون داره خداحافظی هاشو با فامیل میکنه .  البته اون یکی از دخترا رو هم با خودش میبره. 

امروز اعلام کردن که لب مرز چزابه ویزای یک دلاری میدن. اقای خونه ویزای 40 دلاری خریده بود. تفاوت قیمت حدود 120 هزار تومن! از بابت ضرر مالی کم ناراحت شد اما خوشحال شد از این بابت که ممکنه یکی از پسر ها رو هم که خیلی اصرار میکنه با خودش ببره. ( امیدوارم این خبر راست باشه)


خوشبختانه همه ی ما خوش سفر هستیم و همیشه هم پاسپورت و اینجور مدارکمون سر دست و اماده هست. نمیدونم این چند روز دوری رو چطوری تحمل کنم. میدونم که به دخترا بیشتر از ماها سخت میگذره. 

مرد خونه معمولا همیشه یکی از بچه هاش همراهشه. میگه هم زحمت شما کم میشه و هم من تنها نیستم. 

پ ن : مرد خونه یکی دو شب قبل با یکی از مهمونا داشت درباره فتنه 88 صحبت میکرد. میگفت : اون فتنه 88 تازه دست گرمی فتنه گر ها بوده و فتنه اصلی تو راهه. از اون شب تا الان همه اش دلم شور میزنه نکنه این یه هفته ای که هست اتفاقی بیفته ؟ خودم مطمئنم و میدونم هیچ خبری نیستا اما نمیدونم چم شده. دلم شور میزنه تا بره و برگرده. 

بعدا نوشت : دوستایی که ادرس ایمیل میخوان و قصد مشاوره دارن : من فعلا ترجیح میدم که همین جا تو وبلاگ اگه سوالی هست بنویسید و جواب بگیرید.