همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت
همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت

خانه داری اقامون

از کارهای مرد خانه  این هست که درس خواندن یک افتخار و بیسوادی و اهل مطالعه نبودن یک ننگ هست. خودش هم گاهی عمدا جلو بچه ها مطالعه میکنه و تریپ سواد میاد.


بچه ها تو درسشون خیلیتلاش میکنن ویه جور حس رقابت بینشون هست.

گاهی وقتها دیده ام که چند نفری دور هم جمع میشن و مشق مینویسن یا نقاشی میکشن. 

گاهی هم به هم کمک میکنن.

یه بار با هم مجله خانوادگی درست کرده بودن که خیلی قشنگ بود اما نمیدونم چی شد که بعد 3 شماره دیگه چیزیبیرون ندادن. 

از کارهای دیگه ی بچه ها جمع کردن پول هست. بابای بچه ها به طور منظم بهشون پول تو جیبیمیده. نه خیلی کم نه خیلی زیاد. اما به بچه ها هم یادداده که کمیاز پولشون رو جمع کنن. 

و معمولا بچه ها همیشه پول تو جیبشون هست و پس انداز دارن.

باز نشر

اشنایی .

با مرد زندگیم به خاطر یک مساله کاری اشنا شدم. 

اینقدر خوب و متین کارها را انجام داد که کلی ذوق کردم و با خودم گفتم یعنی میشه یه مرد اینطوری فهمیده باشه ؟

و اینطوری شد که بعدااین مرد با من حرف زد و بعد از کمی صحبت و شناختن همدیگه به خواستگاری من اومد. 

خانواده ی ما  خیلی موافق نبودن یا بهتر بگم اصلا موافق نبودن. 

اما مرد اینقدر خوب حرف زد که  دلشون هم نیومد بگن نه. 

اما کلی با من شرط و شروط کردن که همه چیز پای خودت. همه میدونستن که من واقعا دوستش دارم.

مادرم از همه عاقلتر بود و میگفت دختر باید با عشقش باشه. اما این رو هم میگفت که زن دوم شدن سخته اما من که عاشق و شیدا بودم....

 با خانوم اولش هم صحبت کردم. مادرم هم صحبت کرد. بعدا خواهم گفت که خانوم اولش چرا اجازه میداد. 

و اینطوری شد که ما عروس شدیم. بدون هیچ مجلس خاصی. 

عیدتان هم مبارک..

لذت بردن

من که ازش راضیم. تو این چند سال نشده که با بد اخلاقی بیاد خونه. من میدونم که اون سر کار بوده اما همین که میاد خونه میره سراغ بچه ها و کلی باهاشون بازی میکنه انگار نه انگار که خودشم خسته هست. بعد هم به کارای خونه میرسه. اونوقت خیلی با نشاط میشینه کنار سفره یا روی مبل و تلویزیون تماشا میکنه . حس ششم من میگه که کل وقتش با زندگیش پر شده. اما از تلاش برای زندگیش لذت میبره. 

فکرش رو هم نمیکردم

من هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم زن دوم بشم. همه چیز ناگهانی و در عرض چند ماه و اتفاق افتاد. و در حدود یک سال من خودم رو  عروس دوم یه خانواده میدیدم. طبیعی هست که زن اول با دوم کمی ناسازگار باشه اما مرد خانه کاری کرده بود که کسی جرات بی احترامی به دیگری نداشت. کافیه بفهمه که یه نفر به یکی دیگه بی احترامی کرده. چیزی نمیگه اما جوری برخورد میکنه که همه میفهمن که ناراحته.   

من وزن اول به همین خاطر خیلی مجبوریم جلو بچه ها جوری برخورد کنیم که هیچ کس حس بی احترامی پیدا نکنه. و الا خودمون رو کوچیک کردیم. 

بچه های ما هم کاملا حریم ها رو مجبورن رعایت کنن. مثل بعضی خونه ها نیست که بچه های زن اول با بچه های زن دوم دعوا داشته باشن. کافیه مرد خونه بفهمه یکی از بچه ها نسبت به یکی از ما ها بی احترامی کرده.  


یکی از خوشی های من و همسر اول اینه که از تمام کارهای مرد خونه اطلاع داریم. البته منظورم کارهای رزانه اش نیست که با کی معامله کرد و با کی  حساب کتاب داره. منظورم اینه که تصمیمات مهمش رو حتما با ما درمیون میزاره و ما خیالمون جمع هست که به معنای واقعی شریک زندگی هستیم. 

اینکه مرد خانه جوری بچه ها رو رشد داده که متحد و پشت و پناه هم باشن حس خیلی قشنگیه. حتی  وقتی تنهایی تو کوچه راه میرم حس میکنم که چند تا مرد با عرضه دور و برم هستن و حس تنهایی بهم دست نمیده.

( بازنشر مطلب)

باز نشر یک فکر ساده

با خودم فکر میکنم اگه دیر تر ازدواج میکردم و زن یه مرد مجرد میشدم بهتر نبود؟ اونوقت از زندگیم بیشتر لذت میبردم و بیشتر خوشبخت بودم ؟ آیا واقعا اینطوری هست ؟


 شاید اگه اون موقع ازدواج نمیکردم تا چند سال بعدش خواستگار مناسب هم نداشتم. اونوقت چند سال از جوونیم هرز میرفت. از کجا معلوم که مرد مجردی که به خواستگاریم میومد از مرد الان خانه بهتر بود ؟  از کجا معلوم که اون مرد مجرد بعدا نمیخواست زن دوم بگیره ؟ 

پس من الان خوشبختم. و باید قدر این خوشبختی رو بدونم.

تا امروز هیچ وقت قانع نشدم که کارم اشتباه بوده. چون حس خوشبختی دارم.

دوباره

دوباره میخوام بنویسم . نمیدونم چی شد که مدتی بیخیال وبلاگ نویسی شدم.  شاید  اشتغالات دنیای واقعی فرصت بیشتری برای فکر کردن به عالم مجاز نمیزاشت و چه خوب که اینقدر درگیر دنیای واقعی باشی که فرصت مجازی بودن نداشته باشی . اگر هم یه وقتهایی میای سراغ مجاز اونو در راستای زندگی واقعیت بکار بگیری . نه اینکه زندگی واقعی رو قربانی دنیای مجازی کنیم . الان هم مینویسم تا بیشتر در خودم دقت کنم و چو خوب که هر زن و مردی در هر ساعتی از روز به خودش فکر کنه.

بله دوباره مینویسم از همسر دوم خوشبخت و دوباره باید بگم : بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از اربعین

شهادت پیامبر ص رو به شما تسلیت میگم. مرد خونه از سفر برگشتن. دو شب ولیمه دادیم. البته همراهش روضه هم داشتیم. همه مشغول کمک کردن بودیم. مقداری گوشت از عید قربان داشتیم و کلی هم سبزی خریدیم و کوفته هم درست کردیم. برای همسایه ها هم دادیم. بچه ها - البته کوچیک تر ها بیشتر - خیلی از باباشون در باره اربعین میپرسیدن. یکی از بچه ها یه کوله پشتی درست کرده بود برا خودش و میگفت من میخوام برم اربعین ( نمیگفت میخوام برم کربلا. میگفت میخوام برم اربعین ) ما هم خیلی بهش می خندیدیم. اما اربعین امسال برای بچه ها یه حس و حال مخصوص داشت. انگار همه شون داره لحظه شماری میکنن که به زودی اربعین سال دیگه برسه. یکی از اونها خود من هستم که دارم ثانیه شماری میکنم. مردخونه برای هیچ کدوم هدیه خاصی نیاورد. یعنی امکانش هم نبود بخاطر پیاده روی و شلوغی. اما ازلب مرز برامون کلوچه و نون برنجی کرمانشاه اورد. که دو روزه بچه ها همه اش رو خوردن. 

به دنبال بابا

یکی از بچه ها نشسته جلو تلویزیون و با دو تا چشم ماهش زل زده به بهش. امااینبار نگاه کردنش به تلویزیون فرق داره. نگاهش یه نگار جستجوگر هست. این نگاه جستجوگر یه فرق دیگه هم داره ، فرقش اینه که اون برنامه کودک رو تماشا نمیکنه ، داره به پیاده روی زائران کربلا تماشا میکنه. ارام کنار دستش میرم و میگم عزیزم چی رو تماشا میکنی ؟ میخای بزنم شبکه پویا کارتون ببینی ؟ میگه نه. میخوام ببینم بابام هم تو اینا هست ؟ الهی قربونت برم. بغلش میکنم و سرش رو به سینه میگیرم. بچه بغض کرده. منم یه کم سنگین شدم. باهاش حرف زدم. خیلی دلتنگ باباش شده.  وقتی بچه بغض میکنه بهترین کار اینه که بهش آب خنک بدن. اینو همسر اول برام گفته. 

بهش آب میدم و ارامش میکنم. بعد میگم بیا بهت بستنی بدم. یه مقداربستنی ازیخچال بیرون میارم و همگی دور هم بستنی میخوریم. 

بچه ام ارام گرفته اما مغز خودم داره میترکه. این همه روز با این بچه هایی که بابایی هستن ... و مادرایی که خودشون هم دلتنگن اما باید خودداری کنن. عزیزم دنبال باباش تو تلویزیون میگرده. الهی قربونت بشم.