با مرد زندگیم به خاطر یک مساله کاری اشنا شدم.
اینقدر خوب و متین کارها را انجام داد که کلی ذوق کردم و با خودم گفتم یعنی میشه یه مرد اینطوری فهمیده باشه ؟
و اینطوری شد که بعدااین مرد با من حرف زد و بعد از کمی صحبت و شناختن همدیگه به خواستگاری من اومد.
خانواده ی ما خیلی موافق نبودن یا بهتر بگم اصلا موافق نبودن.
اما مرد اینقدر خوب حرف زد که دلشون هم نیومد بگن نه.
اما کلی با من شرط و شروط کردن که همه چیز پای خودت. همه میدونستن که من واقعا دوستش دارم.
مادرم از همه عاقلتر بود و میگفت دختر باید با عشقش باشه. اما این رو هم میگفت که زن دوم شدن سخته اما من که عاشق و شیدا بودم....
با خانوم اولش هم صحبت کردم. مادرم هم صحبت کرد. بعدا خواهم گفت که خانوم اولش چرا اجازه میداد.
و اینطوری شد که ما عروس شدیم. بدون هیچ مجلس خاصی.
عیدتان هم مبارک..
سالها قبل عاشق مردی شدم که تا امروز و برای همیشه برایم تکیه گاه بوده. مردی که محبت ها و عاطفه هایش برایم همیشه خاطره انگیز و رویایی خواهد بود.
مردی که زیر سایه محبتش نفس میکشم و بر بلندای غرورش پرواز میکنم.