همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت
همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت

ازدواج من

ازدواج من اینطور بود که : 

اصلا بزارین از اول بگم.

مرد خانه حدودا 20 ساله بودکه گه با ی دختر 19 ساله ازدواج میکنه.  اون زن هم از فامیلای مرد خونه نبوده. بعد دو سال هم بچه دار میشن

مرد خانه 33 ساله که بود اومد خواستگاری من. من اون موقع 24 سالم بود. 


اشنایی ما بخاطر یه مساله کاری بود. که واقعا کارش رو خوب انجام داد. من زمینی رو میخواستم بفروشم که فروشش خیلی سخت بود. وقتی رفته بودم بنگاه  ایشون هم تو بنگاه بود و وقتی فهمید میخوام این زمین رو بفروشم ، اونم زمینی که فروشش خیلی مشکل بود و من هم تجربه نداشتم ، بدون هیچ منت و چشم داشتی کمکم کرد. حتی با هم رفتیم زمین رو دیدیم. کاملا زمین متر کرد و ... . نه وظیفه اش بود و نه قرار بود من چیزی بهش بدم. تازه فهمیدم که زمینم ارزش خوبی داره و قیمت های که قبلا میگفتن چقدر کمتر از ارزش واقعیش بوده. 


 مرد خونه هم همون جا از من خوشش اومده بود و خیلی زیرکانه تو همین رفت و امد ها امار من رو کشید بیرون. من هم یه دختر ساده که  این چیزارو نمیفهمیدم. 

مدتی بعد رسما درخواستشو بهم گفت. من جا خوردم اما  واقعا مهرش تو دلم بود. خیلیبرام جذاب شده بود جوری که وقتی میرفتم خونه همه اش بهش فکر میکردم. درخواستش رو  قاطعانه رد کردم اما اون خیلی  نرم درخواستش رو ادامه داد. نمیتونستم به حرفاش گوش ندم. 

یه جور خاصی حرف میزد که دوست داشتم حرفاشو بزنه. هر جوری بود مخ منو ترید کرد و بعد هم گفت که این مساله رو به خانوم اولش گفته و اونو هم راضی کرده. البته همون اول کلی قاعده قانون برام  ریخت اما در مقابل بهم اطمینان داد که بهم خوش میگذره. 


بعد از مدتی مساله رو به خانواده ام گفت ، اولش مخالف بودن اما چون ادم مودبی بود خیلی نمیتونستن تند باهاش برخورد کنن. مادرم مهمترین مخالف و مهمترین موافقبود. مخالف بود چون میگفت دختر ادم با هوووو نمیتونه زندگی کنه. اما  اینو هم میگفت که تو دیگه دلبسته اش شدی و هیچ وقت از سرت نمیره بیرون.

بابام هم کلیباهام شرط کرد که با لباس سفید میری باید با کفن برگردی. فردا نگی نمیخوام نمیتونم نمیشه میخام برگردم ...   نیای بگی ما نگفتیم . همه چی پای خودت. عروسی ما یه جشن ساده بود که بعد از یه سفر مشهد برگزار شد. 


اقای خانه برام خونه گرفت و جهیزیه ام  روتوش چیدم.


ما تا حالا خونه زیاد عوض کردیم. اول یه اپارتمان  نزدیکی خونه زن اول داشتم. 

بعدا اونا هم اومدن تو اپارتمان ما. من طبقه چهار بودم و اونا طبقه اول.

یه مدت هم تو یه خونه بودیم که اونا طبقه اول بودن و من طبقه دوم. 


اقای خونه الان تقریبا 40 سالشه ( دقیق نمیتونم بگم ) و من 31 ساله. 



نظرات 11 + ارسال نظر
بلبلتبتبتبلت سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 11:22

فباتبتا

همسر دوم سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 22:11

وبلاگتتون قشنگ بود. مرسی.

سارا چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 10:40 http://aramsara88.persianblog.ir/

رامشی که توی زندگیتون میبینم واقعا برام عجیبه.
ازدواج های زمان قدیم رو دیده بودم که دوتا زن کنار هم زندگی میکردن. اما تو این زمانه اصلا ندیده بودم.
از تجربیاتت بنویس
بنویس خانم اول چطور قبول کرد؟
تو یه دختر 24 ساله چطور تونستی همچین تصمیمی بگیری

مجید چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 10:52

واقعا متعجب شدم. و براتون آرزوی خوشبختی و سعادت میکنم.

ریحانه چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 18:17 http://tanhayieabadi.blogfa.com

چرا خانومش راضی بود به ازدواج مجددش؟هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمیرسم؟!

سارا چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 19:04 http://manoali69.persianblog.ir/

دیر پیداتون کردم انگار ....چون نوشتین که برخی پست هاتون رو حذف کردین....امیدوارم چیز زیادی از دست نداده باشم....میخوام دنبال کنمتون اجازه هست؟

نیلوفری پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 08:37 http://lilie.blogfa.com

من نمی تونم درک کنم این موضوع رو.. براتون خیلی خوشحالم که راضی و خوشحالین ها، بی ادبی نشه ولی نمی دونم چرا برام جا نمی گیره.. کنار اومدن با این موضوع حل نمی شه برام..

زینب پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 12:56

میشه بگید خانم اول چطور راضی به ازدواج شما شدن؟من خیلی مشتاق به دونستنم

اقای خونه یه جوری حرف میزنه و یه جوری محبت میکنه که طرف مقابلش دوست داره هر چی اون بگه شما بگی چشم. هر طور خودت بخوای.

بیتا شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 15:28

با توصیف شما زن اول یه مجسمه است!!!
زندگی و عضق با این برداشت شما کاملا متفاوته

مرمر جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 02:44 http://www.nwlifstyl.blogfa.com/

البته همه چی اینقدر کوتاه و خلاصه نیست مسلما...
جزییات خیلی مهمه...
بخصوص برای کسی که شاید اول راهی باشه
شایدم هم کنجکاو...

جزییات رو کم کم میگم. الان هم تو پست بعدی خیلی نوشتم.

پریا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 15:49

خیلی قشنگ می نویسی. ان شالله همیشه خوشبخت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد