همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت
همسر دوم خوشبخت

همسر دوم خوشبخت

یادداشت های یک زن دوم خوشبخت

تصمیم یکشنبه

عیدتون مبارک

تصمیم گرفتیم یه جشن حسابیداشته باشیم برا یکشنبه و همه دوستان  رو هم دعوت کنیم. فعلا در تدارک مهمانی هستیم. باید به همه خبر بدیم. ماشالله کم هم نیستند. تقریبا 20 خانواده میشن. اقا فردا باید برن خرید کنند تا جمعه و شنبه بتونیم همه چی رو اماده کنیم. بعد از چندماه مدرسه و عزاداری فکر کنم بچه ها خیلی به یه جشن سالم نیاز دارند.

به اصرار بچه ها کیک هم سفارش میدیم. اما کارهای اینطوری به عهده خود بچه هاست. تزیینات هم همچنین.

این نوشته ادامه دارد

سالها قبل عاشق مردی شدم که تا امروز و برای همیشه برایم تکیه گاه بوده. مردی که محبت ها و عاطفه هایش برایم همیشه خاطره انگیز و رویایی خواهد بود.

مردی که زیر سایه محبتش نفس میکشم و بر بلندای غرورش پرواز میکنم.

ادامه دارد.

درخواست بچه ها

میلاد پیامبر صلی الله علیه و اله نزدیکه . ما یه جشن کوچیک خونگی مطابق معمول داریم. اما شاید هم تبدیل به یه جشن بزرگ شد. از بس که بچه ها اصرار به مهمونی گرفتن دارند  و البته چون خودشون خیلی خیلی کمک میکنند ما هم بی میل نیستیم.

پیشاپیش عید مبارک.

خانه داری اقامون

از کارهای مرد خانه  این هست که درس خواندن یک افتخار و بیسوادی و اهل مطالعه نبودن یک ننگ هست. خودش هم گاهی عمدا جلو بچه ها مطالعه میکنه و تریپ سواد میاد.


بچه ها تو درسشون خیلیتلاش میکنن ویه جور حس رقابت بینشون هست.

گاهی وقتها دیده ام که چند نفری دور هم جمع میشن و مشق مینویسن یا نقاشی میکشن. 

گاهی هم به هم کمک میکنن.

یه بار با هم مجله خانوادگی درست کرده بودن که خیلی قشنگ بود اما نمیدونم چی شد که بعد 3 شماره دیگه چیزیبیرون ندادن. 

از کارهای دیگه ی بچه ها جمع کردن پول هست. بابای بچه ها به طور منظم بهشون پول تو جیبیمیده. نه خیلی کم نه خیلی زیاد. اما به بچه ها هم یادداده که کمیاز پولشون رو جمع کنن. 

و معمولا بچه ها همیشه پول تو جیبشون هست و پس انداز دارن.

باز نشر

اشنایی .

با مرد زندگیم به خاطر یک مساله کاری اشنا شدم. 

اینقدر خوب و متین کارها را انجام داد که کلی ذوق کردم و با خودم گفتم یعنی میشه یه مرد اینطوری فهمیده باشه ؟

و اینطوری شد که بعدااین مرد با من حرف زد و بعد از کمی صحبت و شناختن همدیگه به خواستگاری من اومد. 

خانواده ی ما  خیلی موافق نبودن یا بهتر بگم اصلا موافق نبودن. 

اما مرد اینقدر خوب حرف زد که  دلشون هم نیومد بگن نه. 

اما کلی با من شرط و شروط کردن که همه چیز پای خودت. همه میدونستن که من واقعا دوستش دارم.

مادرم از همه عاقلتر بود و میگفت دختر باید با عشقش باشه. اما این رو هم میگفت که زن دوم شدن سخته اما من که عاشق و شیدا بودم....

 با خانوم اولش هم صحبت کردم. مادرم هم صحبت کرد. بعدا خواهم گفت که خانوم اولش چرا اجازه میداد. 

و اینطوری شد که ما عروس شدیم. بدون هیچ مجلس خاصی. 

عیدتان هم مبارک..

لذت بردن

من که ازش راضیم. تو این چند سال نشده که با بد اخلاقی بیاد خونه. من میدونم که اون سر کار بوده اما همین که میاد خونه میره سراغ بچه ها و کلی باهاشون بازی میکنه انگار نه انگار که خودشم خسته هست. بعد هم به کارای خونه میرسه. اونوقت خیلی با نشاط میشینه کنار سفره یا روی مبل و تلویزیون تماشا میکنه . حس ششم من میگه که کل وقتش با زندگیش پر شده. اما از تلاش برای زندگیش لذت میبره. 

فکرش رو هم نمیکردم

من هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم زن دوم بشم. همه چیز ناگهانی و در عرض چند ماه و اتفاق افتاد. و در حدود یک سال من خودم رو  عروس دوم یه خانواده میدیدم. طبیعی هست که زن اول با دوم کمی ناسازگار باشه اما مرد خانه کاری کرده بود که کسی جرات بی احترامی به دیگری نداشت. کافیه بفهمه که یه نفر به یکی دیگه بی احترامی کرده. چیزی نمیگه اما جوری برخورد میکنه که همه میفهمن که ناراحته.   

من وزن اول به همین خاطر خیلی مجبوریم جلو بچه ها جوری برخورد کنیم که هیچ کس حس بی احترامی پیدا نکنه. و الا خودمون رو کوچیک کردیم. 

بچه های ما هم کاملا حریم ها رو مجبورن رعایت کنن. مثل بعضی خونه ها نیست که بچه های زن اول با بچه های زن دوم دعوا داشته باشن. کافیه مرد خونه بفهمه یکی از بچه ها نسبت به یکی از ما ها بی احترامی کرده.  


یکی از خوشی های من و همسر اول اینه که از تمام کارهای مرد خونه اطلاع داریم. البته منظورم کارهای رزانه اش نیست که با کی معامله کرد و با کی  حساب کتاب داره. منظورم اینه که تصمیمات مهمش رو حتما با ما درمیون میزاره و ما خیالمون جمع هست که به معنای واقعی شریک زندگی هستیم. 

اینکه مرد خانه جوری بچه ها رو رشد داده که متحد و پشت و پناه هم باشن حس خیلی قشنگیه. حتی  وقتی تنهایی تو کوچه راه میرم حس میکنم که چند تا مرد با عرضه دور و برم هستن و حس تنهایی بهم دست نمیده.

( بازنشر مطلب)

باز نشر یک فکر ساده

با خودم فکر میکنم اگه دیر تر ازدواج میکردم و زن یه مرد مجرد میشدم بهتر نبود؟ اونوقت از زندگیم بیشتر لذت میبردم و بیشتر خوشبخت بودم ؟ آیا واقعا اینطوری هست ؟


 شاید اگه اون موقع ازدواج نمیکردم تا چند سال بعدش خواستگار مناسب هم نداشتم. اونوقت چند سال از جوونیم هرز میرفت. از کجا معلوم که مرد مجردی که به خواستگاریم میومد از مرد الان خانه بهتر بود ؟  از کجا معلوم که اون مرد مجرد بعدا نمیخواست زن دوم بگیره ؟ 

پس من الان خوشبختم. و باید قدر این خوشبختی رو بدونم.

تا امروز هیچ وقت قانع نشدم که کارم اشتباه بوده. چون حس خوشبختی دارم.